Frozen Shadows

Frozen shadows are real

Frozen Shadows

Frozen shadows are real

غرق در تاریکی...
میلرزد...
ترسیده...
خودش را درآغوش میگیرد و به خواب میرود...
او حالا سایه یست در سرمای زندگی...
در دنیای سایه های یخ زده...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۳/۰۸
    -_-
  • ۹۹/۰۳/۰۴
    ._.
۱۳
مرداد

بعد کلی کشمکش ها و درگیری هایی که داشتن بالاخره به یه تصمیم نهایی رسیدن و تاریخ کنکورو گفتن همون بمونه.

نمیدونم خوشحال باشم یا نارحت. حقیقتا خیلی خوشحالم که بالاخره این سال کوفتی داره تموم میشه چون به شخصه سر قضیه ی عقب افتادن کنکور خیلی اذیت شدم

ولی از یه طرف دیگه هم میترسم نکنه نتونن درست و حسابی سلامتمونو تضمین کنن و خدایی نکرده خیلیا مریض بشن.

یه متنی رو تو اینستا خوندم اون دفعه که این تیکش خوب بود: همین که امسال کنکوری نیستین برید خدارو شکر کنید :))

راست میگه بنده خدا ما که هرچی بلا بود سرمون اومد. امیدوارم فقط همه چی به خیر و خوشی تموم شه چون خداییش خیلی خسته شدم.

اه گفتم اینستا. تازه یه ادمیو پیدا کرده بودم که بودن باهاش خوشحالم میکرد. حرف زدن باهاش، وقتی پیام میداد خوشحالم میکرد. ولی چون 17 روز مونده به کنکور و منم اصلا تسلطی رو خودم ندارم و نمیتونم اینستا رفتنمو کنترل کنم، گفتم این چند روز مونده رو بیخیالش بشم و زدم پاکش کردم. دلم واسه اون ادم تنگ میشه امیدوارم وقتی برگردم فراموشم نکرده باشم.

پ.ن: شاعر میفرماید: خستم... همین

پ.ن2:اون ادمی که اشاره کردم کراشم نیست دوستمه

پ.ن3: جدی زندگی بدون اینستا خیلی تاریکه. مگه چقدر معتادش بودیم؟

۳۰
تیر

30روز. 30 روز تا تموم شدن این روزای وحشتناکی که هرروزش بدتر از دیروز ادمو عذاب میداد. دیگه برام مهم نیست نتیجه قرار چقدر بد بشه. فقط میخوام تموم شه. هرچه زودتر.  مامانم زیادی امیدواره. مامان بزرگم و فامیلام از اون بدتر. فقط به خاطر تگ لعنتی تیزهوشان که محکم خورد پایین اسممون. نمیدونم اگه تو این مدرسه درس نمیخوندمم انقدر با حرفاتون اذیتم میکردید یا نه.

البته الان خوشحالم. بالاخره داره تموم میشه. امیدوارم تا 30 روز دیگه عقلم سالم بمونه.

۲۱
تیر

یکی از چیزایی که الان فهمیدم اینه که مطالبی که میذارم اینجا نه تنها چرت و پرتن، بلکه فونتش انقدر ریزه که وقتی خودمم میرم بخونمشون وسطش میگم ولش کن بابا ارزش کور شدنمو نداره! 

خب بریم سراغ خزعبلات گفتن:

اولا که نمیدونم چرا جک و جونورا منو خیلی دوست دارم هرجا منو میبینن میپرن روم! لایک برو (bro) این همه جا تو این کره ی خاکی هست بعد توی ملخ قهوه ای گنده ی زشت(توهین نشه به ستاد حمایت از ملخ ها) تصمیم گرفتی بپری رو کله ی من. اونم وقتی تو یه مکان عمومی(ماسک داشتم به خدا) هستم و نمیتونم اون روسری کوفتیو با جیغ از سرم بردارم بتکونمش بلکه توی کنه کنده شی ازش. فقط مجبور شدم با ارامش تمام از اقایی که اون اطراف کار میکرد خواهش کنم ملخو از رو سرم برداره( بنده خدا انقدر ترسیده بودم یادم رفت ازش تشکر کنم. خدا بهت هر چی تو زندگی میخوای بده). کل روز حس میکردم یه جونور داره از سر و کولم بالا میره.

از اون جایی که یه ماه مونده به کنکور فقط( اگه خدا بخواد و اینا هم هی تصمیم نگیرن تایمشو عوض کنن) رفتم 5 تا کتاب خریدم و عین همیشه موقع دیدن اون همه کتاب مانند خری که تیتاپ خورده و یا مثل پسر بچه ای که موبایلتو میدی بهش بازی کنه(اخرشم با دستای نوچش کل صفحه گوشیتو کثیف میکنه) منم ذوق مرگ شدم. نمیدونم این چه عادتیه پیدا کردم که میرم کتابای مجموعه ای میخرم و واسه اینکه یهو خدایی نکرده از کتابا خوشم نیاد یه جلد میخرم از اون مجموعه، بعدم به این فکر میکنم که نه نمیتونم یه کتاب بخرم که میرم با از یه مجموعه ی دیگه جلد اولشو برمیدارم و در اخر به خودم میام میبینم من موندم و کلی پول خرج کرده و مجموعه های نصفه ای که باید بازم کلی پول خرجشون کنم که کامل بشن. از اون بدتر، باید بازم از خونه برم بیرون برای خرید بقیه جلداش( موضوع کرونا نیست من کلا از خونه بیرون رفتنو دوست ندارم). باز خوبه کنارش همیشه یه کتاب تک جلدی میخرم وگرنه باید با پولام برای همیشه خداحافظی میکردم. مامانم همیشه موقع بیرون رفتن از کتاب فروشی رسما یقمو میگیره و پرتم میکنه بیرون وگرنه منو ول کنی بالشمو برمیدارم میرم یواشکی اونجا زندگی میکنم.

به نظرم بس کنم بهتره شمام زندگیتونو صرف خوندن این خزعبلات نکنید منم برم تست بزنم.

سوال اساسی 1: خودت میدونی که رتبه ی کنکور مسواکه؟

سوال اساسی دو: میدونم سخت روی اون همه ارایش و عشوه های زیبا واسه دوس پسر گرامیت بخوای ماسک بزنی، ولی واقعا چرا نمیزنی؟

این که چرا یک رو نوشتم 1 و 2 رو نوشتم دو هم برامده از ذهن مریضمه زیاد بهش توجه نکنید.

۲۰
تیر

دقیقا نمیدونم امروز چندمه.

راستشو بخواید خیلی هم برام مهم نیست. 

اگه گوشیم دستم بود میتونستم تاریخ دقیقو بگم ولی به زور خودمو ازش چدا کردم گذاشتم اتاق نشستم یه گوشه سعی میکنم تست بزنم.

حالا شاید بگید چرا تاریخو میخوای بدونی؟ میخواستم بگم اگه کرونا نبود چند روز از کنکورم گذشته بود و به معنای واقعی خلاض شده بودم.

از کنکوریای 99 میشه به عنوان بدبخت ترین کنکوریای قرن یاد کرد. یه اسکلتو تصور کنید که داره از پنجره بیرونو نگاه میکنه. اره اون دقیقا کنکوریای 99 ان در انتظار کنکور :))

خیلیا رو دیدم که میگفتن خوش به حالتون یه ماه و نیم کامل عقب افتاد و وقت بیشتری دارید و فلان و بیسار.

راست دوست عزیز چند نکنه رو نباید فراموش کنی.

ما چیزی به اسم کلاس کنکور ندیدیم. چه خوب چه بد ما حتی رنگ مدرسمونم ندیدیم. کتابامونو به زور تموم کردیم چه برسه به کنکوری کار کردن. باز ما مدرسمون تیزهوشان بود از تابستون مدرسه بودیم یکم تایم بیشتری داشتیم ولی کسی که تو یه مدرسه دولتی داره درس میخونه چه گناهی کرده؟

نمیدونم مال پدر گرامیشونو خوره بودیم یا اینکه به مادر عزیزشون بی احترامی کرده بودیم ولی خداییش امتخانای نهایی سخت بودن :))

و خب شاید برای یه ادم درسخون یک ماهو نیم تایم عالی باشه، ولی برای یه کتاب خون و سریال باز و گیمر و فوتبال دوستی مثل اینجانب جدا عقب افتادن یه چیز عذاب اوری مثل کنکور مثل یه کابوس میمونه. نمیگم از چیزایی که بهشون اعتیاد داشتم کلا یه سال دور بودما... نه خیلی کتاب خوندم و سریال دیدم ولی بازم سریال دیدن با عذاب وجدان چه سود؟ حالا من که عذاب وجدانم نداشتم ولی خب ... قبول کنید کنکور عذابه.

یه نصیحت دوستانه به تویی که هنوز کنکور ندادی. اگه کنکور برات مسئله ی مرگ و زندگیه و اگه رتبت مثلا از 100 بشه 101 نقشه قتلتو میچینن، از همون سالای قبل کنکور از هرچی سریال و فیلمو کتابه فاصله بگیر چون یه زخم خورده داره اینارو مینویسه.

ولی اگه خانوادت با رتبه ی 30 هزارو دانشگاهای ازاد اوکین، بشین سریالتو ببین بابا این دنیا دو روزه:))) حس میکنم الگوی بدی واسه کوچیک تر از خودمم :))

درکل اینکه، برادر من، خواهر من، کنکورو نندازید عقب یکی اینجا تازه رفته کلی کتاب خریده که بعد کنکور بشینه بخونه و نمیتونه جلوی خودشو بگیره.

راستی، امروز واقعا چندمه؟

۰۸
خرداد

12 سال درس خوندیم. به همین راحتی. هرروز صبح به زور خودمونو از لای پتوی گرممون کشیدیم بیرون. به زور کیفای سنگینمونو رو دوشمون کشیدیم و هلک(شایدم حلک) و هلک(هنوزم ممکنه حلک) رفتیم به یه جایی که هر لجظه اش واسه یه Jock ای مثل من عذاب بود.

این سال اخر که حتی بدترم شده بود. زنگ ورزشمونو داده بودن به فیزیک یا حسابان نمیدونم دقیقا. ازمونم امضا گرفتن که شما تو همه ی کلاسا شرکت کردید دیگه بله؟

با یه اخمم نگامون کردن که این لعنتیو امضا کن.

مام که تو اون سه سال رسما دممونو چیده بودن حوصله ی هییییییییچ بحث و جدلی رو باهاشون نداشتیم. گفتیم باشه بابا هرچی تو بگی فقط بذار برم به زندگیم برسم. امضا کردیم. 

گفتیم اوکی. زنگ ورزش ندادین بهمون. حداقل یه توپ خرابی که افتاده اون گوشه رو بدید ما باهاش فوتبال بازی کنیم. گفتن خداااا مرگمون بده!!!! فوتبال؟؟؟ اونم تو این مدرسه؟؟؟؟ زبونتونو گاز بگیرید!!! پاشید برید درستونو بخونید ببینم. خجالتم نمیکشن میگن فوتبال بازی کنیم.

با یک نگاه عاقل اندر سفیه! یه توپ کوچیکم ندادن بهمون. گفنن خطرناکه. گفتن توپای والیبالمون گرونه نمیتونیم بدیمش شما پسرنماها باهاش فوتبال بازی کنید!

بدون قطره ای حوصله برای بحث کردن، بازم گفتیم اوکی. 

شاید این حرفو زدیم و دور از چشمشون خزیدیم به سمت باغچه و فوتبال با سنگو اختراع کردیم! خب حالا کی حرف از خطرناک بودن توپ میزد؟ بهتر شد نه؟

درس خوندنو ول کردیم. نصفمون حداقل. خسته شده بودیم. سه سال مجبورمون کردن درس بخونیم. بسه دیگه چه خبره؟ گفتیم نمیخوایم بریم دانشگاه دولتی. میدونیم اسم مدرستون بد در میره.  ولی کمتر از این نمیتونیم دیگه اهمیت بدیم. نمیخوایم اقا زوره مگه. خسته ایم بذارید بریم به زندگیمون برسیم.

گفتن وااااااااااااای بر ما! ازاذ؟؟؟؟؟ خجالتم نمیکشین؟؟؟ زبونتونو گاز بگیرید!!! صاف صاف تو چشمای ما نگاه میکنن میگن میخوایم بریم ازاد!!! فکر کردید مدرسه ی ما! که پارسال رتبه ی اولو تو شهر کسب کرد به خاطر قبولیای کنکورش! میذاره شما برید ازاد؟؟؟ خچالت بکشید بی حیاها!

دیگه حتی حوصله ی اوکی گفتنم نداشتیم. فقط سرمونو به نشانه ی باشه بابا تو راست میگی ولمون کن فقط تکون دادیم. به خیلیامون تگ بی تربیت زدن. چیه خب حوصله ی جواب دادن بهتونو نداریم.

گفتیم اقا ما مریضیم. نمیتونیم بیایم مدرسه. گفتن چه غلطا! شده با امبولانس باید بیاید مدرسه.

گفتیم اقا ما حالمون بده. نمیتونیم سر کلاس بشینیم. گفتن اوکی زنگ بزن مادرت. زنگ میزدیم مادرمون اون همه راهو پا میشد میومد( شاید راه اونقدرام دور نباشه ولی بنزین گرونه خداوکیلی) تا مادرمونو میدیدن میگفتن بچه ی شما که حالش خوبه. ما فکر نمیکنیم اونقدر ها هم بدباشه اوضاعش. بهتره برگردید خونه. بالاخره بچه باید سر کلاس بشینه. مادرمونو میفرستادن خونه، جنازه ی مارو هم سرکلاس.

دیگه عادت کرده بودیم. تو گوشمون میگفتن رتبه برتر کنکور. تو گوش دیگمون میگفتن تو کار دیگه ای به جز درس خوندن نباید انجام بدی. 

اقا ما علایقمون جای دیگه ای بود. ما فوتبال دوست داشتیم. ولی گفتن چه غلطا! و فرستادنمون سر کلاس شیمی.

اقا ما دیگه باهاشون بحث نمیکردیم. نای بحث کردن نداشتیم. حوصلش رو هم. 

اقا ما ارزوهامونو داریم میبازیم.تو بزرگی کن و بذار بچت ازاد بزرگ شه.

خاطرات یک عدد استعداد درخشان :)) 

۰۴
خرداد

به نظرم از بدترین حالتای زندگی میتونه این باشه که بری تا فاز نوشتن. شدیدا دلت بخواد یه متن خوب بنویسی.هی تایپ کنی هی تایپ کنی. ده خط تایپ کنی. اخرم یک لحظه به خودت بیای بگی: لعنتی، این چرتو پرتا چیه داری مینویسی! بعدم همه رو پاک کنی و دوباره بری تو همون فاز نوشتن اولیه.

نه تنها حالت بهتر نشده، یه حس مسخره ی پوچی درکنار احساس حماقت محض فقط بهت دست میده.

گاد بلس یور سولز دیرز. -_-

۲۲
آذر

ارزوهای ادما مثل پروانه ان، تو مِغزت‌ پیله میبندن، تورو شادت میکنن، هرروز به امید دیدنش به زندگیت ادامه میدی، بعد اینکه از پیله دراومد بزرگش میکنی،‌خوشگلش میکنی، 

ولی وقتی که به اندازه کافی بزرگ شد، وقتی وقت لذت بردن از زیباییاش میشه، اون میمیره.

چرا ما هیچوقت به ارزوهامون نمیرسیم؟

۲۹
آبان

۸ تا جون داره

سگ افسردگی درونو میگم لعنت بهش -___-

پ.ن ۱: کی هشت ماه دیگه میاد؟ (:

پ.ن۲: یکی هست هرروز داره عصبی تر میشه، کنترلش سخت شده

پ.ن۳: از کنکور بدم میاد :/

پ.ن۴: فوتبال که پخش نمیکنید،نتم که قطعه، بازیامم که همشون انلاین،فوتبالمم که واسه کنکورم محدود کردید، لاولی لایف واقعا :/

۲۸
آبان

عه اینجا جزو معدود سایتاییه که بازه چقدر جالب ((:

حوصلتون سر رفت بیاید حرف بزنیم ((:

۱۲
آبان

وبلاگ نویسی از نشانه های کنکوری بودنه انگار