و قصه من مانند کلاغیست که میرود و میرود و میرود و میرود...
اما هیچگاه به خانه اش نمیرسد...
《N.K》
و قصه من مانند کلاغیست که میرود و میرود و میرود و میرود...
اما هیچگاه به خانه اش نمیرسد...
《N.K》
وجود و گذشتن بعضی از خاطره ها تو ذهن خیلی بد دردناکن..خیلیا...
مثلا شما فرض کن امشب شام مامانت استیک با کلی سیب زمینی سرخ کرده درست کرده و تو هم داری از کلاس برمیگردی...
بهت میگه زود بیا نیای خودمون سهمتو میخوریم!:/ ( لاو مای مام سو ماچ:/)
و تو هم باتمام سرعت خودتو میرسونی خونه و خسته و کوفته و به شدت گرسنه درانتظار دیدن ضیافتی روی میز درو باز میکنی و وارد خونه میشی ومیبینی نه تنها ظرفی روی میز برای تو نیست... بلکه سیب زمینی هاتو هم خوردن!!!
بودن و گذشتن بعضی خاطره ها تو مغز آدم اندازه ی این موضوع خیلی دردناکه:/
《N.K》
شاید زندگی به اون زیبایی نباشه که ما تصورشو میکنیم...
میشه از این زاویه به موضوع نگاه کرد که یک مشت آدم افسرده کنار هم جمع شدیم و تشکیل جامعه دادیم:/
حالا تو این جمع به اصطلاح جالبمان یک سری موجودات کمیابی هستن که هنوز معلوم نیست از کجا اومدن و اصلا معلومم نیست واقعا وجود خارجی دارن یا نه...
این موجودات عجیب که نه شاخ دارن نه دم( همین عجیب تر میکنه ماجرا رو) دائما دارن میخندن و شکلک در میارن و هارهار فکر میکنن خیلی بامزن:/
هرچی بهشون نگاه عاقلن درسفیه هم میندازی عین خیالشون نیست:/ گاهی اوقات فکر میکنم باید بهشون لقب عبسنت هدد بدم:/ هرچند اسمی ندارن...
عاقا ما ها هم که بس عادم های مهربون و دوست داشتنی هستیم:دی فکر میکنیم که خب اینا تو جمع ما احساس ناراحتی میکنن دیگه... باید یک کاری کنیم..
پس بیایم اونا رو هم مثل خودمون افسرده کنیم!!!!
و اینگونه بود که تعداد ما داره هرروز بیشتر و بیشتر میشه و ما افسرده و افسرده تر...
+ منم جزو همون عادمای بی شاخ و دم بودم ://
《N.K》