Frozen Shadows

Frozen shadows are real

Frozen Shadows

Frozen shadows are real

غرق در تاریکی...
میلرزد...
ترسیده...
خودش را درآغوش میگیرد و به خواب میرود...
او حالا سایه یست در سرمای زندگی...
در دنیای سایه های یخ زده...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۳/۰۸
    -_-
  • ۹۹/۰۳/۰۴
    ._.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۸
خرداد

12 سال درس خوندیم. به همین راحتی. هرروز صبح به زور خودمونو از لای پتوی گرممون کشیدیم بیرون. به زور کیفای سنگینمونو رو دوشمون کشیدیم و هلک(شایدم حلک) و هلک(هنوزم ممکنه حلک) رفتیم به یه جایی که هر لجظه اش واسه یه Jock ای مثل من عذاب بود.

این سال اخر که حتی بدترم شده بود. زنگ ورزشمونو داده بودن به فیزیک یا حسابان نمیدونم دقیقا. ازمونم امضا گرفتن که شما تو همه ی کلاسا شرکت کردید دیگه بله؟

با یه اخمم نگامون کردن که این لعنتیو امضا کن.

مام که تو اون سه سال رسما دممونو چیده بودن حوصله ی هییییییییچ بحث و جدلی رو باهاشون نداشتیم. گفتیم باشه بابا هرچی تو بگی فقط بذار برم به زندگیم برسم. امضا کردیم. 

گفتیم اوکی. زنگ ورزش ندادین بهمون. حداقل یه توپ خرابی که افتاده اون گوشه رو بدید ما باهاش فوتبال بازی کنیم. گفتن خداااا مرگمون بده!!!! فوتبال؟؟؟ اونم تو این مدرسه؟؟؟؟ زبونتونو گاز بگیرید!!! پاشید برید درستونو بخونید ببینم. خجالتم نمیکشن میگن فوتبال بازی کنیم.

با یک نگاه عاقل اندر سفیه! یه توپ کوچیکم ندادن بهمون. گفنن خطرناکه. گفتن توپای والیبالمون گرونه نمیتونیم بدیمش شما پسرنماها باهاش فوتبال بازی کنید!

بدون قطره ای حوصله برای بحث کردن، بازم گفتیم اوکی. 

شاید این حرفو زدیم و دور از چشمشون خزیدیم به سمت باغچه و فوتبال با سنگو اختراع کردیم! خب حالا کی حرف از خطرناک بودن توپ میزد؟ بهتر شد نه؟

درس خوندنو ول کردیم. نصفمون حداقل. خسته شده بودیم. سه سال مجبورمون کردن درس بخونیم. بسه دیگه چه خبره؟ گفتیم نمیخوایم بریم دانشگاه دولتی. میدونیم اسم مدرستون بد در میره.  ولی کمتر از این نمیتونیم دیگه اهمیت بدیم. نمیخوایم اقا زوره مگه. خسته ایم بذارید بریم به زندگیمون برسیم.

گفتن وااااااااااااای بر ما! ازاذ؟؟؟؟؟ خجالتم نمیکشین؟؟؟ زبونتونو گاز بگیرید!!! صاف صاف تو چشمای ما نگاه میکنن میگن میخوایم بریم ازاد!!! فکر کردید مدرسه ی ما! که پارسال رتبه ی اولو تو شهر کسب کرد به خاطر قبولیای کنکورش! میذاره شما برید ازاد؟؟؟ خچالت بکشید بی حیاها!

دیگه حتی حوصله ی اوکی گفتنم نداشتیم. فقط سرمونو به نشانه ی باشه بابا تو راست میگی ولمون کن فقط تکون دادیم. به خیلیامون تگ بی تربیت زدن. چیه خب حوصله ی جواب دادن بهتونو نداریم.

گفتیم اقا ما مریضیم. نمیتونیم بیایم مدرسه. گفتن چه غلطا! شده با امبولانس باید بیاید مدرسه.

گفتیم اقا ما حالمون بده. نمیتونیم سر کلاس بشینیم. گفتن اوکی زنگ بزن مادرت. زنگ میزدیم مادرمون اون همه راهو پا میشد میومد( شاید راه اونقدرام دور نباشه ولی بنزین گرونه خداوکیلی) تا مادرمونو میدیدن میگفتن بچه ی شما که حالش خوبه. ما فکر نمیکنیم اونقدر ها هم بدباشه اوضاعش. بهتره برگردید خونه. بالاخره بچه باید سر کلاس بشینه. مادرمونو میفرستادن خونه، جنازه ی مارو هم سرکلاس.

دیگه عادت کرده بودیم. تو گوشمون میگفتن رتبه برتر کنکور. تو گوش دیگمون میگفتن تو کار دیگه ای به جز درس خوندن نباید انجام بدی. 

اقا ما علایقمون جای دیگه ای بود. ما فوتبال دوست داشتیم. ولی گفتن چه غلطا! و فرستادنمون سر کلاس شیمی.

اقا ما دیگه باهاشون بحث نمیکردیم. نای بحث کردن نداشتیم. حوصلش رو هم. 

اقا ما ارزوهامونو داریم میبازیم.تو بزرگی کن و بذار بچت ازاد بزرگ شه.

خاطرات یک عدد استعداد درخشان :)) 

۰۴
خرداد

به نظرم از بدترین حالتای زندگی میتونه این باشه که بری تا فاز نوشتن. شدیدا دلت بخواد یه متن خوب بنویسی.هی تایپ کنی هی تایپ کنی. ده خط تایپ کنی. اخرم یک لحظه به خودت بیای بگی: لعنتی، این چرتو پرتا چیه داری مینویسی! بعدم همه رو پاک کنی و دوباره بری تو همون فاز نوشتن اولیه.

نه تنها حالت بهتر نشده، یه حس مسخره ی پوچی درکنار احساس حماقت محض فقط بهت دست میده.

گاد بلس یور سولز دیرز. -_-